ناگفته های یک موفرفری



نمیدونم جمله م رو چطوری و از کجا شروع کنم ولی همین اولِ اول ازتون میخوام هیچوقت از ادمای اطرافتون انتظار نداشته باشین مطابق میل شما رفتار کنن! فرقی نمی کنه اون ادم کی باشه؟! میتونه همسر، فرزند، خواهر، برادر، مادر و پدر یا دوست شما باشه.

هر ادمی شخصیت و تفکرات خاص خودشو داره که با اونا حالش خوبه و خوشحاله! سعی نکنیم مجبورش کنیم شخصیتشو تغییر بده! سعی نکنیم مجبورش کنیم که همیشه مطابق میل ما رفتار کنه! 

زمانی که پست گذاشتم و از حال بدم گفتم، یکی از بچه ها بهم گفت بگرد و دلیلش رو پیدا کن. اما من هر چقدر فکر میکردم هیچ دلیلی پیدا نمیکردم برای این حال بدم. تا اینکه امروز با یکی بحثم شد و همون لحظه علت حال بدمو فهمیدم. اونم این بود که مجبور بودم شخصیتی داشته باشم که اون من نیستم! ولی باید مثل بازیگرا اون نقش رو بازی میکردم. باید نقاب میزدم و از تمام خواسته هام فقط برای رضایت خاطر اطرافیانم چشم پوشی میکردم. اما الان خداروشکر میکنم که باز خوب شدم. چون تقریبا یکی دو هفته ای هست که دنبال کارهای موردعلاقم میرم. اونجوری ک میخوام میپوشم، اونجوری ک میخوام میگردم. گاهی وقتا اعصاب خورد کنی های ریز و درشتی داره اما بازم خدارو شکر می ارزه! اینطوری حس میکنی که زنده ای، حس میکنی که نفس میکشی

اگه کسی که این پست رو میخونه  پدر یا مادره، ازشون یه درخواستی دارم! اونم اینه که هیچوقت از فرزندتون انتظارات بیش از حد نداشته باشین. نخوایین که همش طبق دستورات و میل شما عمل کنن. اونا هم ادمن! عقل دارن، شعور دارن. ربات نیستن که یه برنامه ی خاصی براشون بنویسین تا طبق همون برنامه عمل کنن! درسته گاهی وقت ها اشتباه خواهند کرد. یا کارهایی ازشون سر خواهد زد که دوست ندارین. ولی بذارین که خودش باشه. نزارین روحش بپوسه.

دوستای دیگه هم اگه مثل هستین همه ی قوانین رو زیر پا بزارین. خودتون باشید و خودتون. نذارین حالتون به مرحله ی افسردگی برسه!

 

+بلاخره اومدم =)

 

+تقریبا دو روزه منتظر جواب مصاحبه ی کاریم هستم. برام دعا کنین تا اون چیزی که میخوام بشه ممنون میشم ازتون

 


این روزا دیگه کامل توی افسردگی و درماندگی خودم غرق شدم. اصلا دلم نمیخواست این پست رو بزارم و از حالم بگم. مگه مردم کم غم و غصه دارن که حالا هم بشینن و قصه ی افسرده شدن من رو گوش بدن. ولی یه حسی بهم می گفت این روزتو ثبت کن. برای چی؟! خودمم نمیدونم.

وقتی این وبلاگ رو باز کرده  بودم خیلی دلم میخواست این وبلاگ پر از انرژی و حس مثبت باشه. دلم میخواست هرکی وارد وبلاگم میشه لااقل یکی دو ثانیه حس خوب بهش دست بده. ولی متاسفانه نتونستم اون فکرمو اجرا بکنم و همونطور تو قالب فکر باقی موند. الان دقیقا یجوری شدم که مامانم تا بزور برای غذا خوردن بلندم نکنه اصلا از تختم بیرون نمیرم!!!!! دلیلش چیه؟! بازم نمیدونم.

دلم میخواد از نو شروع کنم ولی نمیتونم. انگار به دست و پاهام زنجیر وصل کردن و نمیزارن از جام بلند شم. حس خواب الودگی و رخوت دیگه خسته م کرده. میخوام این رویه ی زندگیمو تغییرش بدم ولی زورم نمیرسه بهش! این روزا خودمو خیلیی ضعیف حس میکنم. خیلییی زیاد. و این حس خیلی اذیتم میکنه. منی که پر از انرژی و اعتماد بنفس بودم الان انگار به من یه سوزن زدن و کلا پنچر شدم. 

 

+ببخشید اگه وبلاگ هارو نمیخونم یا کامنت نمیزارم. الان اصلا حوصله ی خودمم رو ندارم چه برسه به خوندن مطالب و گشت و گذار توی وبلاگ ها. میام بزودی ولی ایشالا پر از انرژی بیام:)

 

+امشب قراره بریم مهمونی و من خیلی سردرگمم. الان تو فکر اینم ک واقعا چی بپوشم:)))

 

+مواظب خودتون باشین دوستای گلم♡


مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم.

ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگوآنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.
میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمی‌شد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم: میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی.

گفت: کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی . این را که گفت از کوره در رفتم و گفتم: خدا کنه تا صبح نباشی.

بی اختیار این حرف را زدم این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست. بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد . نفس عمیقی کشید و خوابیدیم آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم. از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام. هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام . گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را. مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود. شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه. شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت . من اما.آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت. بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،. خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم . آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد. حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر  دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد.  حالا فهمیدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. باید بیشتر مواظب حرفها بود. که گاهی-چقدر زود دیر میشود.

روایتی از #دکتر_انوشه

 

 

+مراقب هر کلمه حرفی که از دهنمون در میاد باشیم.  حرف هامون استخوان شکنند. گاهی وقتا حرفایی رو بی منظور میگیم ولی کما اینکه این حرفا چه تاثیر بدی روی طرف مقابل ما میزاره. لطفا توی حرف زدنتون مراقب باشید.

 

+عصر جمعه تون بخیر باشه


شور دیدارت اگر شعله به دل‌ها بکشد
رود را از جگر کوه بـه دریا بکشد

 

گیسوان تو شبیه است به شب، اما نه
شب که اینقدر نباید بــه درازا بکشد

 

خود شناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

 

عقل یک دل شده با عشق فقط می‌ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

 

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد

 

زخمی کینه‌ی من این تو و این سینه‌ی من
من خودم خواسته‌ام کار به اینجا بکشد

 

حال با پای خودت سر به بیابان بگذار
پیش از آنی که تو را عشق به صحرا بکشد

 

ویس این شعر

 

 

 

+سلاام عصرتون بخیر :) من برگشتم با یه شعر جدید از فاضل نظری جانم♡ امیدوارم که ازش لذت ببرین. من که کلی از خوندن شعرش فیض بردم.

 

+راستی اگه شعر قشنگی از فاضل نظری خوندین رو برام بفرستید تا توی وبلاگ بزارم. چون همه جوره طرفدار شعرم:)))


بدترین حس دنیا چیست؟ 
شاید بگویید تنهایی.  
دلتنگی.

  و. 
اما بدترین حس دنیا "دل زدگی" ست.

دل زدگی، بعد از یک خواستن عمیق می آید.
 کاری را، چیزی را، کسی را با تمام وجود خواستن.
دل زدگی یعنی کاری.  چیزی.  کسی که مدت ها حس خوب برایت داشت دیگر در ذهن و قلبت جایی نداشته باشد.

دل زدگی یعنی احساس خستگی شدید 
آدمی که دل زده می شود وسط یک جنگ است.
 یک جنگ نا برابر
یک طرف تمام خاطرات روزهای خواستن جلوی چشمش هست. 

طرف دیگر حقیقتی که زورش بیشتر از تمام خاطرات و رویاهاست
ددگی بدترین حس دنیاست. 
فقط تصور کنید کاری. چیزی.  کسی که سال ها می خواستی دیگر قلبت را به تپش نیاندازد.  
دیگر تو را سر ذوق نیاورد.

بدترین قسمت دل زدگی این است که نمی خواهی آن حس را دوباره تجربه کنی                               
اگر آسمان هم به زمین بیاید دیگر نمی خواهی

آدم هایی که دل زده می شوند فهمیده اند می شود عمیق ترین خواستن ها را کنار گذاشت. فراموش کرد

اما نَمُرد.

 

#حسین حائریان

 

+شبتون پر از ارامش♡♡


دیشب یکی از اون شب هایی بود که مجبور بودم زود بخوابم. گوشیمو خاموش کردم و تو جام دراز کشیدم. به سقف خیره شدم تا خوابم ببره. ولی متاسفانه هجوم افکارای مختلف نه تنها باعث شد که نخوابم بلکه منو تا چند ساعت بیدار نگه داشت.  شده گاهی وقتا یه اوقاتی تو زندگیت وایسی و همش حسرت بخوری؟! فقط بخاطر کارایی که نکردی؟! نمیدونم چرا دیشب این فکرا به سرم زد یا اصلا چی شد که بهشون فکر کردم. ولی باعث شد که کلی افسوس بخورم.  کلا به این نتیجه رسیدم که من هیچوقت بخاطر خودم زندگی نکردم. خیلی خواسته ها داشتم که براورده نشد! نه بخاطر اینکه من قدرت و اراده ی براورده کردنشو نداشتم، نه! من میتونستم ولی بخاطر خونوادم از اون خواسته ها چشم پوشی کردم و حسرتش به دلم موند خیلی کارا بود که دوس داشتم انجام بدم. ولی بخاطر حرف مردم از اون کارا دست کشیدم. و باز حسرتش رو دلم موند. تقریبا همه ی چیزایی هم که الان بهش مشغول هستم یه جورایی از سر اجبار هست! درسته بهشون علاقه دارم ولی

راستش حرف مردم برای من مهم  نبود و نیست ولی برای خونوادم.؟ خیلی زیاد.!!! و من برای خونوادم هم که شده مجبور به تن دهی به این اجبار ها شدم. چقدر سخته که به یه نقطه ای برسی که فقط حسرت دلت رو پر کنه! درسته الان دیگه تمایلی به اون خواسته های قبلیم ندارم و اگه الان حتی فرصتش هم جور بشه من سمتش نمیرم. ولی حسرتش هنوزم تو دلم هست و همش افسوس میخورم!!! 

انتونی رابینز یه جمله ی قشنگی داره که میگه:

می‌بایست به روشی زندگی کنید و به گونه‌ای با مسائل و دشواری‌هایتان روبرو شوید که در پایان زندگی، با افسوس نگویید، ای کاش چنین و چنان کرده بودم.

ولی اقای رابینز باید بگم که من قدرت و توانایی مقابله با خونوادم رو ندارم. تو این فرهنگی که ما داریم و جوی که توش هستیم واقعا نمیتونیم بخاطر خواسته و ها و کارامون از طرف خونوادمون طرد بشیم! پس مجبوریم فقط حسرت بخوریم همش افسوس بخوریم!!! واسه همینه که همیشه ارزوی پسر بودن رو دارم. هر چند که بعضی از پسر ها هم بخاطر حرف مردم نمیتونن کارایی بکنن ولی خب اینقدرا هم مثل ما محدود و خفه نیستن!

اصلا یه سوال مهم از همه ی شما دارم!! 
تا الانی که از خدا عمر گرفتید تا حالا برای دل خودتون زندگی کردید؟!
مطمئنم خیلیامون برای دل خودمون زندگی نکردیم.خیلیامون.

شاید الان بعضیاتون که دور وایسادید و این متن رو میخونید با خودتون بگید که چه مسخره! خودش نتونست کاری بکنه داره خونواده و مردم رو بهونه میکنه! ولی یه چیز میخوام بگم؟! یکم فکر کنید ببینید چه کارهایی یا خواسته ای داشته اید که مجبور شدید بخاطر خونواده و مردم ازش چشم پوشی کنید؟! مطمئنم زیاده. اولش تک و توک به ذهنتون میرسه ولی بعدش یه عالمههه خواسته میاد تو ذهنتون که مجبور بودین بخاطر حرف ها و ری اکشنای اطرافیانتون توی دلتون دفنش کنید

 

 

+شنیدن خبر مرگ دختر ابی خیلی ناراحتم کرد، خیلییی. شاید نصف فکرای دیشبم بخاطر همون شنیدن خبر مرگ سحر بود. اون هم بخاطر انجام دادن خواسته و تمایل قلبیش به کام مرگ رفت


+هرگز عزیزی را در اوج عصبانیت تنها نگذار.

 

*اگر دوستی نیازمند است. قبل از این که به زبان بیاورد به او کمک کن.

 

+با کسی ازدواج کن که یا مثل خودت، یا کمی بهتر از خودت باشد.

 

*یادت باشد که کلمات محبت امیز فورا التیام می دهند.

 

+یادت باشد که کلمات بیرحمانه عمیقا می رنجانند.

 

*یادت باشد که یک دقیقه خشم، تو را از شصت ثانیه شادی باز میدارد.

 

+اگر میخواهی فرزندانت خوب تربیت شوند. دو برابر بیشتر از معمول با انها وقت بگذران و نصف مقدار معمول خرج شان کن.

 

*همیشه از غیرمنتظره ها استقبال کن. فرصت ها به ندرت در بسته های تمیز و پیش بینی شده از راه میرسند.

ادامه مطلب

 

از دست من میری ، از دست تو میمیرم
تو زنده میمونی ، منم که میمیرم
تو رفتی از پیشم ، دنیامو غم برداشت
برداشت ما از عشق ، با هم تفاوت داشت
این آخرین باره من ازت میخوام
برگردی به خونه
این آخرین باره من ازت میخوام
عاقل شی دیوونه
این آخرین باره من ازت میخوام
برگردی به خونه
این آخرین باره من ازت میخوام
عاقل شی دیوونه
انقدر بزرگه تنهایی این مرد ، که حتی تو دریا نمیشه غرقش کرد
من عاشقت هستم اینو نمیفهمی ، یه چیزو میدونم که خیلی بی رحمی
همیشه میگفتی شاهی گدایی کن ، ظالم بمون اما مظلوم نمایی کن
هر چی بدی کردی پای من بریز ، نتیجه ی این عشق بازم مساوی بود
این آخرین باره من ازت میخوام
برگردی به خونه
این آخرین باره من ازت میخوام
عاقل شی دیوونه
این آخرین باره من ازت میخوام
برگردی به خونه
این آخرین باره من ازت میخوام
عاقل شی دیوونه

 

دانلود اهنگ این اخرین باره

 

 

 

+اهنگ این اخرین باره ی ابی یکی از اهنگایی بود که خیلی دوسش داشتم. همیشه میخواستم براتون بزارم ولی یادم میرفت. اما الان گذاشتم تا گوش بدین و لذت ببرین. البته این ورژن ویولونش هست! چون من عاشق ویولون هستم اینو گذاشتم. یه اهنگ اروم و قشنگ.

امیدوارم لذت ببرین ازش

روزتون عالییی♡♡


 

 

تا یه مدتی کلا ذهنم درگیر یه فکرایی بود. فقط فکر میکردم و حسرت میخوردم. اونم این که چی میشد  خودمون میتونستیم ادمای اطرافمونو انتخاب کنیم؟! مثلا خیلی از ادمهایی هستند که می بینیمشون و با خودمون میگیم چی میشد این با من نسبت نزدیک داشت؟ چی میشد این دوست من میشد؟ مثلا با خیلیا توی فضای مجازی اشنا میشدیم و این غریبه گاها از صد تا اشنا اشناتر میشد با ما. اونقدری که از تمام جیک و پوکمون خبر دار میشد. با اون راحت بودیم و با خودمون میگفتیم ای کاش همین ادم توی واقیعت هم پیش ما بود!  تا اینکه اونروز با مستانه ی عزیز در این مورد حرف زدیم. ایشون یه حرف جالبی زدن جوری که تمام باورام متزل شد. و حتی دیگه فکرشم به سرم نزد.

ادامه مطلب

 

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را

 

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

 

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

 

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

 

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

 

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

به تو اصرار نکرده است فرایندش را

 

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

 

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقان به تو این بندش را 

 

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرد خداوندش را

 

ادامه مطلب

همیشه بدترین زخم ها و بدترین درد هارو از کسی میخوری که دوسش داری! نقطه ضعفت رو میدونن و گاهی اوقات تو نقش یه دشمن فرو میرن و بهت ضربه میزنن. شاید اگه اون حرف  رو از دشمنت میشنیدی برات ذره ای مهم نبود. ولی شنیدن اون حرف از عزیزت، تو رو زمین میزنه! اونم به بدترین صورت. 

تو نه میتونی حرفش رو بی جواب بزاری! و نه دلت میاد که جوابش رو بدی! برای همین تو خودت میشکنی. دلت میگیره از زمین و زمان. با خودت بد میشی. دق دلیت رو سر خودت در میاری و از خودت متنفر میشی! 

اگه واقعا کسی رو دوست دارین، فرقی نمیکنه که کی باشه! خواهر باشه یا بردار. مادر باشه یا پدر، دوست باشه یا رفیق ، شوهر باشه  یا عشق. تو رو خدا مواظب رفتاراتون، حرفاتون باشید. قبلا درموردش گفتم. ولی اینبار به بدترین صورت تجربه ش کردم. اگه کسی رو دوست دارید زیر بار حرفاتون لهش نکنید. اون ادم غرور داره، شخصیت داره، مهم تر از همه اون ادم دل داره!!! مراقب دلی که میشکنید باشید!

 

 

+شبتون بخیر باشه


هر کسی تو زندگیش فراز و نشیب های زیادی داره، اونقدر زیاد که اگه کل روز رو بشینه و فکر کنه بازم وقت کم میاره. اصلا اگه کل هفته رو بشینه فک کنه یا کل سال رو بشینه فک کنه بازم وقت کم میاره! فکر کردن به آینده خوبه، ولی نه اونقدر زیاد که از زمان حالت غافل بشی. حتی از من به شما نصیحت فکر کردن به هدف ها و رویاها هم چندان کار خوبی نیست! جدی میگم. تجربه کردم که میگم. شاید تجربه من شکست بوده ولی باز چیزی ازش یاد گرفتم که در اختیار اطرافیانم بزارم. 

ادم وقتی به آینده ش فکر میکنه افسرده میشه! البته روی سخنم با ادمای خوش شانسی نیست که همه جوره زندگی بروفق مرادشونه و چرخ زندگی به میلشون میچرخه، روی سخنم با بدبخت بیچاره های مثل خودم هست که هر روز از یه جایی بدبیاری میارن! نمیخوام منفی نگر باشم چون خودم روزی مثبت اندیش ترین دختر بودم ولی الان فهمیدم مثبت اندیشی هم به هیچ دردی نمیخوره. هی مثبت می اندیشی بد میاری هی مثبت می اندیشی بد میاری. اخرش روح خودت فرسوده میشه!

یاد اون حرف "یاس" میوفتم که میگفت: ادم که به آینده فک میکنه کم کار تر میشه! دقیقا درمورد منم صدق میکنه. اینقد این چند ماه به آینده فکر کردم که نه فهمیدم زمانم چطور گذشت و نه الان حال خوبی دارم. و نه حتی کار مفیدی کردم.

نمیدونم تا چه حد حرفامو قبول داشته باشین، شایدم با خودتون بگین بازم این اومد یه مشت چرت و پرت تحویلمون بده و بره ولی واقعا میگم زیاد به اینده فکر نکنین! چون زمانی که اون چیزی که میخوایین نشد امیدتون از بین میره! دلتون میشکنه، هیجانی که داشتین از بین میره و بعدش هم شاید مثل من دپرس بشید و افسردگی بگیرید.

بجاش توی زمان حالتون زندگی کنین! از امروزتون لذت ببرین. از همین ثانیه ثانیه هایی که داره بی ارزش میگذره باید لذت برد. آینده رو بیخیال شو.

بنظرم این بهترین کاریه که میشه کرد:)

حالا اگه  حرفم رو قبول نداشتین هم نظرتون برام خیلی خیلی قابل احترامه! ولی خب این تجربه ای بود که داشتم و ازش درس میگیرم که دیگه حتی به فردامم فک نکنم. امروز رو باید دریابمシ

 

+عصر همگیتون بخیر باشه

 


امروز صدمین روز از بازکردن وبلاگم گذشته! الان که دارم به اون صد روز فکر میکنم اصلا گذر زمان رو حس نمیکنم. فقط مشکلات و درد هایی که این مدت کشیدم جلوی چشمام ردیف میشن.

من چه نقشه ها که برای وبلاگم نداشتم. چه حرف هایی که میخواستم بزنم. اسم وبلاگمم ناگفته های یک دختر موفرفری هست. میخواستم ناگفته هامو اینجا بزنم.  ولی گاهی اوقات یه مشکلاتی پیش میان، یه اتفاقاتی رخ میدن که مسیر زندگیت رو صد و هشتاد درجه تغییر میدن! زمانی که وبلاگم رو باز کرده بودم هدف های بزرگی داشتم. رویاهای شیرین و قشنگی تو سرم بود. ولی الان نه اون هدف رو دنبال میکنم و نه دیگه اون رویاها رو دارم 

شاید بخاطر اینه که ادم سنش بالا میره و دیدش نسبت به همه چی عوض میشه! قبلنا یه دختر بیخیال و شر و شیطون بودم که هیچی برام مهم نبود. الان اونقدر فکر و خیال دارم که شبا تا دیر وقت بیدارم.

فکر همه چی ادم رو دیونه میکنه!

گاهی اوقات خواهرم بهم میگفت: لیلا تو دیگه خیلی بیخیالی فکر هیچی رو نمیکنی. خوش بحالت!

ولی من از این بیخیالیم غصه م میگرفت. با خودم میگفتم ای کاش منم مثل مادرم یا خواهرم همه چی برام مهم بود. همه چی رو جدی میگرفتم.

الان دیگه اونقدررر زیاد به همه چی فکر میکنم که ناراحتی معده گرفتم. هر وقت یکم اعصابم تحریک میشه معدم داغون میشه! دکتر که رفتیم بهم گفت: خانوم، معده دردت همش بخاطر فشارهای عصبیه! و من توی بیست سالگیم یه مشت قرص اعصاب بهم دادن.

دنیای ادم بزرگا خیلی دنیای کثیفیه! من ناخواسته وارد دنیای بزرگتر ها شدم. زمانی که پدرم فوت شد یه دست نامرئی منو از دنیای شیرین نوجوانیم پرتابم کرد به سمت ادم بزرگا و دنیای پر از دوز و کلکشون. هنوزم که هنوزه نتونستم عادت کنم به این وضعیت! روز به روز داغون تر و داغون تر میشم.

امیدوارم که بزودی خودم بفهمم با خودم چند چندم. چون الان توی یه سردرگمی بزرگی گیر کردم که دقیقا نمیدونم خودم از خودم، از زندگیم چی میخوام.

 

+واقعا نمیدونم دلیل این حرف زدنام چی بود. ولی ناخواسته این حرف هارو زدم. یجورایی میخواستم خودمو خالی کنم. 

+راستی اگه حرفام بی سروته بود معذرت میخوام. ابن روزا خیلی حواس پرت و سردگمم. به بزرگی خودتون ببخشید

+صد روزگی وبلاگم مبارکシ


 

 

دلداده ی توأم، رؤیای هر شبی…●♪♫
عاشـق نمی شـــدم…●♪♫
عاشق شدم، ببین!●♪♫
رفتی از کنارم امّا، رفتنت پُر از معمّا… حیف…●♪♫
گفتمت از عشق و باور، گفتی از نگاهِ آخر! حیــف…●♪♫
راحت از این دل مرو، که جانم میرود●♪♫
هر کجا روانه شوم، صدایت می زنم…●♪♫
جانِ من رها به سوی تو شد ●♪♫
نگاهِ من، اسیرِ موی تو شد!●♪♫
دل به دریاها بزن…●♪♫
از عشق بگو، زیبای من!●♪♫
به هر کجا روی، کنار توأم…●♪♫


جانِ جانانم تویی!●♪♫
زیبــا تویی! رؤیا تویــی!●♪♫
قسم، به جانِ من قسم! نـــرو…●♪♫
چشمــانش، دار و ندارم بــود… دار و ندارم کـو؟●♪♫
من دل بستم، به آن که دلدارم بود… دلبرِ نازم کــو؟●
دل به دریاها بزن…●♪♫
از عشق بگو، زیبای من!●♪♫
به هر کجا روی، کنار توأم…●♪♫
جانِ جانانم تویی!●♪♫
زیبــا تویی! رؤیا تویــی!●♪♫
قسم، به جانِ من قسم! نـــرو…●♪♫

───┤ ♩♬♫♪♭ ├───

رضا بهرام از عشق بگو

 

 

عاشق این آهنگم:) انقد دوسش داشتم که نمیخواستم وبلاگم ابن اهنگو نداشته باشه. شاید این آهنگ رضا بهرام رو شنیده باشید. اگرم نشنیده بودید پیشنهاد میکنم گوش بدید، فوق العاده س:)


تو این زمونه چندتامون خود واقعیمون هستیم؟!
چندتامون خودمون رو دوست داریم! چندتامون برای خودمون ارزش قائل هستیم!؟
دنیای درون ماست که دنیای بیرون مارو میسازه! باید برای خودمون و درونمون ارزش قائل بشیم. این یکی از تاثیر گذارترین جمله ای بود که در عرض این  مدت شنیدم

این فایل صوتی از خانوم صنم رشیدی خیلی تو این برهه به دادم رسید. ساعتای سه نصف شب بود و داشتم تو سایت های روانشناسی میگشتم که به سایت خانوم رشیدی رسیدم. اولین فایلش رو دانلود کردم و گوش دادم. خیلی از حرف زدنش و انرژی که به آدم میداد خوشم اومد و در نتیجه همه فایل هاش رو دانلود کردم.

این فایل درمورد دوست داشتن خودمونه! به ما نشون میده چطور خود واقعیمون باشیم تا همه چیز وفق مرادمون پیش بره.

در آینده باز فایل های دیگه ای از خانوم رشیدی رو میزارم. دوست دارم وبلاگم از این فایل های صوتی ارزشمند بهره مند شه!

امیدوارم دوست داشته باشید.

اگه گوش دادید حتما یادتون نره که نظرتون رو برام بنویسید. میخوام ببینم چند نفر مثل من تحت تاثیر این فایل قرار گرفتند

 

 

 

+شبتون آروم♡


این روزا سرم خیلی شلوغ هست. همش دنبال کار جدیدم بودم. اگه نمیدونید کارم چیه باید بگم که من برای سایت ها و مجله های اینترنتی مطلب مینویسم! تقریبا یک هفته قبل،  بنابه دلایلی  از کار قبلیم استعفا دادم. و تا دو سه روز قبل درخواست استخدام یه سایتی رو دیدم! بهشون درخواست دادم و گفتم که ترجمه میکنم و خودم هم مطلب اختصاصی مینویسم. اونا هم گفتن لینک یکی از مطالبی که نوشتین رو برامون ارسال کنید!

تنها لینک دم دستم برای یه مقاله ای بود که حتی خیلی هول هولکی نوشته بودمش! براشون فرستادم و منتظر جوابشون موندم.

در کمال ناباوری میدونید چی بهم گفتن؟

گفتن هرچند که انگار این مقاله برای شما نیست ولی اگه شد باهاتون تماس خواهیم گرفت:/

چقدر اون لحظه دلم خواست هرچی ادب و احترام و شخصیت هست رو کنار بزارم و هرچی از دهنم دراومد بارشون کنم! اخه مثلا من مرض دارم مقاله ای که برام نیست رو براشون ارسال کنم؟! یعنی وقتی برای اونها مقاله نوشتم قلمم رو نخواهند دید؟!

سر این حرفشون خیلی اعصابم خورد شد! ولی بزور خودمو نگه داشتم و گفتم یعنی منظورتون اینه بنده به شما دروغ میگم!؟ 

بعد هم لینک سایتی که ترجمه کرده بودم و فایل وردش رو براشون ارسال کردم:|

از الان هم هی به خودم لعنت میفرستم که چرا بهشون درخواست دادم:/ با این طرز برخوردشون!!!!

+شما جای من بودید باهاشون همکاری میکردید؟!

 

#بخشی_از_اعصاب_خورد_کنی_های_روزانه

#روزانه_نویسی✍

 


 

 

 

 

 

 

 

 

سلام دوستای گلم

خوبید؟ خوشید؟ در چه حالید؟

امروز داشتم متن هایی که قبلا توی وبلاگ پست کرده بودم رو میخوندم و متوجه اون حجم عظیمی از ناامیدی و دپرسی در نوشته هام شدم و با خودم گفتم که حالم اون موقع ها چقدر بد بوده:(

افسردگی خیلی بده. خیلی بد! جوری که بجای خوب شدن، روز به روز بدتر میشه حالت. هیچ کاری هم نمیتونه حالت رو خوب کنه. نه بیرون رفتن های مکرر، نه دورهمی های دوستانه، نه دردودل کردن با کسی! که نه حالت رو خوب میکنه و نه باعث میشه از دپرسی دربیایی. 

ولی برای خلاص شدن از افسردگی یه راه داره که خودم بارها از اون طریق تونستم از دپرسی دربیام و اونم این بود که:

هدف داشته باشی، آره هدف!

ممکنه با خودتون بگید  آدم افسرده که حال دنبال کردن هدف نداره، ولی باور کنید وقتی یک هدف برای خودتون مشخص کنید کم کم این دپرسی برطرف میشه و به حال اولتون برمیگردید.

اصلا هم مهم نیست چه هدفی دنبال کنید؟!  کوچیک باشه یابزرگ، هدفتون کاری باشه یا درمورد خودتون و زندگیتون!

کافیه فقط کشش این روداشته باشه تا دنبالش رو بگیرید.

مطمئن باشید که حالتون خوب میشه!

چون با دنبال کردن هدف احساس مفید بودن میکنید. احساس اینکه شما در حال زندگی هستید:)

 زمانی که افسردگی میگیرید احساس بی خاصیت بودن بزرگترین احساسی هست که به شما دست میده و چه بسا بعضی ها بخاطر همین احساس دست به خودکشی میزنن.

و دنبال کردن هدف باعث خنثی شدن و از بین رفتن این احساس میشه.

نمیدونم کدوم کتاب بود که خونده بودم میگفت جوانی که هدف نداشته باشه، دست به خودکشی روحی زده!

پس بیایید از همین الان یه هدفی رو برای خودتون مشخص کنید، مطمئنم نه تنها حالتون، بلکه مسیر زندگیتون هم تغییر پیدا میکنه:)

 

+اگه شما همچین تجربه ای داشتین خوشحال میشم که با من درمیون بزارید.

روز هاتون خوب و بر وفق مراد باشه =)


 

#تامل_کنیم

سرخپوست پیری
برای کودکش از حقایق زندگی چنین گفت :
در وجود هر انسان، همیشه مبارزه ایی وجود دارد
مانند ، مبارزه ی دو گرگ!

که یکی از گرگها سمبل بدیها:
مثل، حسد، غرور، شهوت، تکبر، و خود خواهی

و دیگری:
سمبل مهربانی، عشق، امید، و حقیقت است.

کودک پرسید :
پدر کدام گرگ پیروز می شود؟

پدر لبخندی زد و گفت ،
گرگی که تو به آن غذا می دهی :)


یا که ناقص پس مده یا این‌که کامل پس بگیر
من دل آسان می‌دهم، باشد تو مشکل پس بگیر

بیش از این با موج از اعماق خود دورم مکن
این صدف را از کف شن‌های ساحل پس بگیر

ای خدایی که برایم نقشه دائم می‌کشی
برق جادو را از این چشم مقابل پس بگیر

من خودم گفتم فلانی را برایم جور کن
پس گرفتم حرف خود را از ته دل، پس بگیر!

مِهر او بر گِرد من می‌پیچد و می‌پیچدم
مُهر مارت را از این حوری‌شمایل پس بگیر

در مسیر خانه‌اش دیشب حریفان ریختند
نعش ما را لااقل از این اراذل پس بگیر

 

#کاظم_بهمنی

 

 

اینم ویس شعر با صدای خودم

 

+سلام بچه ها شبتون بخیر باشه:)  خیلی وقت بود براتون شعر نذاشته بودم و وویس نگرفته بودم. دیگه امروز تنبلی رو کنار گذاشتم و شعری که چند روز پیش از اقای بهمنی خوندم و خیلی لذت برده بودم ازش رو خوندم و براتون پست کردم تو وبلاگ.

امیدوارم دوست داشته باشید=)

 

+اگه خوشتون اومد که چه عالی، حتما بهم بگید تاانرژی بگیرم. اگرم خوشتون نیومد ایراداتمو بگین تا  برطرف کنم=)

 

+شب همگی خوش باشه


نوشتن! نوشتن! نوشتن!

تقریبا میتونم به جرعت بگم که بهترین رفیق، بهترین سنگ صبور، بهترین گوش شنوا، بهترین مسکن برای آدم نوشتنه!

نه خیانت میکنه، نه بهت میگه وقتی برات ندارم، نه نگران از این هستی که یوقت حرفاتو به کسی بگه، نه نگران اینی که درموردت فکر بد کنه، هیچی! بهترین رفیق هر آدمیه

حتی برای منی که الان توی بدترین وضعیت روحی هستم باز مرهم دردمه، تنها چیزی که به ذهنم رسید نوشتن بود. از چی؟ خودمم نمیدونم!

بچه ها بعد مدت ها اومدم. دلم برای تک تک تون تنگ شده بود، حتی شاید شما منو فراموش کرده باشین. ولی من نه!

هربار که بعد یه مدت مدیدی میام وبلاگ با پیام یکی از دوستای خوبم روبه رو میشم، یا یه پیام خیلی کوتاه یا یه پیام بلند. همه جوره میخوام تشکر کنم از لطفش. خیلی شرمندم میکنه بخدا

و اینکه وقتی میام پیامشو میخونم خیلی ذوق زده میشم! نمیدونم چرا یه حس نزدیکی باهاش دارم. انگار سالهاس همو میشناسیم

اصن نمیخوام در مورد مشکلاتم حرف بزنم، دلم میخواد هرچقدرم حالم بد باشه بازم ادعای شاد بودن کنم، تظاهر کنم به شادی. بجای دیدن مشکلاتم و اتفاقای بد، به خوب ترین اتفاقایی که قراره بیوفته فک کنم.

مثلا عروسی خواهرم الهی من فداش شم❤وقتی فکر عروسیشو میکنم دوتا حس متفاوت بهم دست میده، هم حس خوشحالی هم ناراحتی

خوشحالی برای اینکه داره یه خونواده تشکیل میده و سروسامون میگیره، ناراحتی برای اینکه برای همیشه جدا میشیم:(

ولی خب همیشه اینطوریه، همیشه تو یه زمانی همه آدما مسیرشون جدا میشه.

دلم میخواست تو عروسیش بهترین باشم. ولی اگه این بیماری ها بزارن زنده بمونم خودش خیلیه:)

راستی یه خاطره جالب بگم براتون

البته شاید اصن جالب نباشه:/ حالا بزارین بگم

امروز تک و تنها خونه بودم، هدفون گذاشته بودم با صدای بلند، بعد تو آشپزخونه بودم میخواستم شربت درست کنم ولی حس کردم یکی پشت سر منه، حتی زیرچشمی نگاش کردم و دیدم یه چیز سیاهه!!!! یه آدم سیاه. هدفونمو پرت کردم زمینو جیغ کشیدم:||

بعدشم گوشیمو برداشتم رفتم توی گوشه ای ترین مبل خونه کز کردم:/

خدایی خیلی ترسیدم.

آخه شب قبلش موقع خواب آبجیم برگشت گفت لیلا بخدا قسم میخورم حس میکنم یه مردی داره تو‌اتاق ما میخنده صداش خیلی کلفته:|||

واسه همین بود که انقد ترسیدم

ولی نترسین حالم خوبه:))) 

نمیدونم چرا انقد حرف زدم ولی  خیلی وقت بود اینطوری حرف نزده بودم

حالا هم میشینم و‌پستای فالوینگای عزیزمو میخونم و‌لذت میبرم

همتونو خیلی دوست دارم، برام دعا کنید لطفا:)

شبتون بخیر و خوشی:)

 

 


دلم میخواد تک و تنها برم یه روستای دور افتادهکسی نباشه فقط خودم باشم و خودم!! نه گوشی باشه نه اینترنت و نه هیچ چیزی که منو به جاهای دیگه متصل کنه. 

دلم میخواد دلتنگی هامو، ناراحتی هامو، زخم هامو بغل کنم و ببرم به اون‌ روستا. 

یه خونه کوچیک‌ و نقلی با یه حیاط بزرگ داشته باشم. یه چند تا مرغ و خروس و‌ اردک بخرم و ازشون نگهداری کنم. یه گربه کوچولویی که تو‌ روستا سرگردونه رو با خودم به خونه بیارم و‌اون بشه دوست من!

شبا دوتا  بالش جلوی شومینه بندازم و‌ با یه کتاب بشینم اونجا و به صدای سوختن هیزم گوش  کنم. کتابم رو‌که خوندم با گربه کوچولوم برم بخوابم. صبح زود بیدار بشم صبحونم رو بخورم و برم به مرغ و‌خروس ها دون بدم. لباسمو عوض کنم و‌با گربه کوچولو ببرم یه باغچه گل تو حیاط درست کنم.

غروبا یه لیوان چایی بردارم و‌برم روی پله ها بشینم و‌به خورشید قرمز زل بزنم. فکر کنم و‌فکر کنم و فکر کنم. بعد برم دفتر و قلمم رو بیارم و شعر بنویسم، ترانه بنویسم

این روزا دلم عجیب میخواد از همه آدما دور باشم. با کسی حرف نزنم و‌کسی هم کاری به کارم نداشته باشه. افسردگی چنگه های تیزش رو‌ تا ته توی گوشت تنم فرو‌کرده. جوری که هیچوقت نمیتونم از اون حس خلاص شم. 

دلم مرگ میخواد. تا حالا شده دلتون مرگ بخواد؟  چند روزیه دلم مرگ‌میخواد. قبلا از مرگ میترسیدممرگ برام یه قیافه کریهی داشت که ازش میترسیدم، اما الان.نه! 

ناامید نیستم ولی انگیزه ای برام باقی نمونده.هرچقدر سعی میکنم خودمو گول بزنم و بگم باید واسه آیندت بجنگی ولی خیلی اوقات کم میارم.شاید یه آدم ضعیف باشم. 

 

 

+ خودمم نمیدونم چی نوشتم!!! چون بدجوری شوکه شدم!!!! تازه خبر رسید که یکی از اقواممون به علت تصادف فوت کرده. اون هم یه مرد جوانی که صاحب دوتا دختر کوچولو بود.

خدا به همسرش صبر بده:( خدا به خونوادش صبر بده


سلام سلام

همگی سلام؛)

 

امروزخیلی خوشحالم، البته امروز که نه! از دیشب ساعت سه شب تا به الان اصلا انقد شارژ و‌پرانررژی ام که قابل توصیف نیست

حتما خیلی کنجکاو شدین دختری که هر روز میومد موج منفی میداد و توی وبلاگش آه و‌ناله میکرد، چیشده که انقد خوشحاله:)

راستش توسط یه دوستی فهمیدم که جشنواره مهر مادر در راهه و کلا کسانی که میخوان میتونن داستاناشو‌نو بفرستن. منم تصمیم گرفتم که حتما تو‌این جشنواره شرکت کنم ولی خب مثل همه کارهام باز پشت گوش انداختم و یادم رفت، تا اینکه یه هفته مونده بود به ارسال آثار تازه یادم افتاد ای دل غافل!!! من که داستان ننوشتم:/

دیگه شب شد و‌نشستم پشت کامپیوتر و گفتم حتما باید تا صبح یه داستان بنویسم، که البته موفق هم شدم:)

داستانو نوشتم و خب میدونستم ایرادات زیادی داره، از اونجا که نمیدونم چیشده بود خدا بهم یه گوشه چشمی نگاه کرده بود، یه دوست خیلی مهربون و‌خوش قلبی  سر راهم قرار گذاشته بود که واقعا یه استاد بودن برای من. داستانم رو براشون فرستادم و گفتم میشه داستانم رو نقد کنید؟:)

و ایشون هم کلیییی نقد سازنده کردن، قبل از اینکه بخوام ادیتشون بزنم خبر دادن که دایی پدرم فوت شده:(  و‌خب قاعدتا کلی مهمون برامون اومدن و‌اونقدر سرمون شلوغ شد که فرصت انجام هیچکاری رو‌ نداشتم.

روز مهلت آثار بود، خونمون کلی مهمون نشسته بودن، به آبجیم گفتم میشه چند دقیقه مجلس رو‌تنهایی اداره کنی تا من داستانمو ادیت بزنم بفرستم( با یه لحن خیلی مظلومانه)

آبجیم گفت باشه برو ادیت کن، خودم همه کارا رو‌میکنم

رفتن به اتاقم همانا و‌ سرازیر شدن بچه های مهمون ها همانا. 

بین اون بچه ها شروع کردم به خواندن داستان و ادیت زدنش، یکی تو بغلم نشسته بود هی انگشتای کوچیکش رو روی کیبورد میکشید، یکی با عروسک میکوبید به نمایشگر، یکی از بچه ها جلوی آینه افتاده بود به جون لاک های بیچارم و هی میگفت: خاله لاک بزنم؟ خاله لاک بزنم.  و دو بچه دیگه هم که روی تخت بالا و پایین میکردن. و شما منو تصور کنید تو اون لحظه:(

خواهرم اومد بچه هارو بیرون کرد تا بتونم با خیال راحت به کارم برسم ولی دو سه دقیقه نکشید که دیدم همشون با دعوا اومدن اتاق، اینبار سر خرسی که روی تختم بود دعوا میکردن، یکی گوشاشو میکشید میگفت مال منه، یکی پاهاشو. 

آخرش عصبانی شدم و‌فایل رو‌نیمه ادیت یرداشتم و بچه هارو بیرون کردم. مستقیم رفتم تو حموم نشستم و شروع کردم به ثبت نام کردن و فرستادن داستانم:///

مشقت زیادی کشیدم و البته هیچ امیدی نداشتم، مخصوصا وقتی رفتم توی سایت و دیدم تو قسمت داستان کوتاه دوهزار آثار ارسال شده:/

ولی وقتی دیشب رفتم و اعلام نتایج رو خوندم با دیدن اسم خودم شوکه شدم، خیلییی ذوق زده شده بودم. خیلی نیاز داشتم یکی رو بغل کنم از شادی و‌خداروشکر داداشم بیدار بود:))))

اونم خیلی خوشحال شد، واقعا خداروشکر میکنم. میدونم شاید هیچوقت برنده نشم. ولی همین که تونستم قلمم رو به چالش بکشم و تا اینجا بیام خودش کلیه

خداروشکر میکنم بخاطر این موفقیت به ظاهر ناچیز:))))


خانمِ شیرزادِ عزیز،این فقط تو نبودی که همیشه همه چیز را با هم اشتباه میگرفتی و بعد هِرهِر میزدی زیر خنده!خیلی از ماها هم تقریباً شبیه تو هستیم و همیشه در زندگیمان چیزهای ساده ای مثلِ:هدف و آرزو ! گَند زدن و تجربه کردن ! عشق و اختلالات هورمونی ! اُمیدواری و فریب دادن به خودمان ! انعطاف پذیری و سُست عنصری را با هم اشتباه میگیریم و بعداً هِرهِر میزنیم زیر خنده !خنده های تلخ.خنده هایی که تلخی اش را فقط خودمان میفهمیم و بَس!

 

 

یه متن قشنگ از دوست خوبم: ح.جیمی:)

خیلی دوستش داشتم

 

+شب همگیتون بخیر


گفته بودی درددل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری! کو دل پرطاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید، آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد، مست شد
غنچه ای در باد پر پر شد ولی کو غیرتی؟

گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی

روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی

من کجا و جرأت بوسیدن لب های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی

#فاضل_نظری 

 

ویس با صدای خودم

 

 

 

 

+ سلام بچه ها خوبید؟ خوشید؟ چیکارا میکنید؟ بعد مدتها با شعر فاضل نظری جانم باز اومدم:) دوستای قدیمم میدونن چقد به فاضل نظری و شعر هاش علاقه دارم، که باز هم با شعر اون بعد مدت ها اومدم.‌ اگه صدام خش داشت معذرت میخوام:(( من وقتی این ویس رو ضبط میکردم حالم خوب نبود. برای همین!!! سعی کردم با شعر خوندن حواسم رو‌پرت کنم که البته موفق هم شدم=)

خیلی دوس دارم نظرتون رو بدونم اگه دوس داشتید شعرو حتما بهم بگید

روزتون پر از اتفاقای قشنگ♥


سلام

خوبید خوشید در چه حالید بچه ها:)

خودم که امروز یه روز چرتی داشتم، یه چند باری بحثم شد و کار داشت به دعوا میکشید ولی خب هردومون بیخیال شدیم :( 

راستش داشتم توی اینستا چرخ میزدم که یه ویدوعه خیلی خوبی پیدا کردم، خیلی قشنگ بود، خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. و واسه همین گفتم بزارم توی وبلاگ و شما هم استفاده کنید

خیلی دوس داشتم متن بالا بلند بنویسم ولی مغزم قفل شده متاسفانه:( هیچی به ذهنم نمیرسید

این ویدیو رو براتون آپلود کردم، شما اگه دیدینش حتما نظرتون رو برام بنویسید

خیلی دوس دارم بدونم شما چه برداشتی کردین، آیا به شما هم تلنگری زد یانه؟!

 

 

بازم تاکید میکنم حتما ببینیدش:)

 

 

+شبتون قشنگ

 

+وایسید نظرمو بگم درمورد این ویدیو. میخواستم نگم ولی گفتم حیفه! راستش اگه درحال مرگ باشم خیلی حسرتای زیادی هست که با خودم به گور میبرم. من خیانت خیلی بزرگی به خودم و استعداد هام کردم. خیلی خیانت بدی به خودم کردم:( هیچوقت اونجوری که باید و‌شاید برای کشف استعداد هام و پرورششون تلاش نکردم، خیلی اهل اهمال کاری هستم، این ویدیو واقعا تلنگر بدی بهم زد !!! امیدوارم ازش یه درس درست و حسابی بگیرم. بدونم که از خودم و هدفهام چی میخوام

اصن با خودم چندچندم


سلام به همگی

امشب یه حال عجیب دارم،  یه حال قشنگ! یه حالی که بوی خوشی های قدیمم میده، که همین بو واقعا سرخوشم میکنه. نمیدونم حکمت این دو شب چی بود؟! دو شب پر از ماجرا، پر از حرف های پیچیده، پر از تلنگر، پر از انگیزه

دیشب رو که تا ساعت چهار صبح چشم روی هم نزاشتم. خوابم نمیبرد. فکر میکردم فکر میکردم و فکر میکردم.

تا حالا براتون اتفاق افتاده که با یک دوست قدیمی و صمیمی قهر کنید و بعد از مدت ها باهاش آشتی کنید؟ حسی که لحظه آشتی داشتید رو بخاطر دارید؟ یه حس شور و شعف آمیخته بادلتنگی، که وقتی دوستت رو بغل میکنی تازه میفهمی چقدر دلتنگش بودی، تازه میفهمی چقدر دلت برای با اون بودن تنگ شده. تا وقتی که پیش دوستتی، سرمستی، خوشحالی. دوست نداری ازش جداشی. و دیگه رفتارت هم صد البته باهاش  بهتر میشه، قدر بودنش رو بیشتر میدونی.

این دو روز منم این حسو حال رو داشتم. اما فرق من اینجا بود که من با دوستم آشتی نکردم، من با خودم آشتی کردم!!!

من با کسی که مدت ها بود باهاش قهر بودم آشتی کردم. و شما نمیتونید تصورش رو بکنید این آشتی چقدر لذت بخشه برام. هم ذوق دارم هم شادم. اینبار قدر خودمو بیشتر خواهم دونست.چون الان میدونم چه جواهری رو از دست داده بودم:)))

تعریف از خود نیست. ولی الان باز مثه قدیم عاشق خودم شدم. خودمو دوست دارم.خداروشکر که باز برگشتم به خودم:))))

 

 

+ این آشتی های درونی رو براتون آرزومندم:) چون میدونم لذت زیادی داره که باید تجربش کنید

+شب قشنگی داشته باشید❤


 

به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.
ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟

شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی است.

آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟

شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم
من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به کار برده‌ام. به همین دلیل این قدر کهنه است


خلاصه هیچ وقت ناامید نشیم.


Shadmehr Aghili
Entekhab
#ShadmehrAghili

درگیر رویای تو ام ، منو دوباره خواب کن
دنیا اگه تنهات گذاشت ، تو منو انتخاب کن

دلت از آرزوی من ، انگار بی خبر نبود
حتی تو تصمیمای من ، چشمات بی اثر نبود

خواستم بهت چیزی نگم ، تا با چشام خواهش کنم
درا رو بستم روت تا ، احساس آرامش کنم

باور نمی کنم ولی ، انگار غرور من شکست
اگه دلت می خواد بری ، اصرار من بی فایده است

هرکاری می کنه دلم ، تا بغضمو پنهون کنه
چی می تونه فکر تو رو ، از سر من بیرون کنه

یا داغ رو دلم بزار ، یا که از عشقت کم نکن
تمام تو سهم منه ، به کم قانعم نکن

خواستم بهت چیزی نگم ، تا با چشام خواهش کنم
درا رو بستم روت تا ، احساس آرامش کنم

باور نمی کنم ولی ، انگار غرور من شکست
اگه دلت می خواد بری ، اصرار من بی فایده است

 

دانلود آهنگ انتخاب_شادمهر عقیلی

 

 

 

+فک نکنم کسی بوده باشه که این آهنگ فوق العاده رو گوش نکرده باشه، به هر حال دوس داشتم توی وبلاگم یه آهنگ قشنگ‌‌ از شادمهر رو‌ بزارم که عالیه عالیییمخصوصا اون ویالونش:)

 


 

 

 

 

 


شده بار ها با خودتون بگید ای کاش میتونستم ذهن همه رو بخونم؟
ای کاش این قدرت رو‌ داشتم که میتونستم بفهمم تو‌ سر اطرافیانم‌ چی میگذره و در مورد من واقعا چه فکری با خودشون میکنن!!؟
درسته، شاید اولش براتون خیلی جالب و هیجان انگیز باشه‌ اینکه همه چیز رو بدونید. ولی بعد ها تنها کسی که اذیت میشه خود ماییم!
اذیت میشیم چون از چیز هایی با خبر میشیم که هیچوقت فکرش رو‌نمیکردیم، اذیت میشیم چون حقایقی رو میفهمیم که شاید زندگیمون رو دگرگون کنه!
شاید برای همینه که خدا این قدرت رو به بندگانش نداده!! چون هرجوری حساب بکنی ندانستن خیلی بهتر از دونستن حقیقت هاییه که آسایش رو از ما سلب میکنه!
«کیسی» شخصیت اول این کتاب به کما میره علیرغم اینکه قادر به دیدن یا صحبت کردن با دیگران نبود، می تونست همه چیز رو به خوبی بشنوه! شاید باور کردنش مشکل بود، ولی چشمان بسته ش حقایقی رو فاش کرد که هیچوقت تو هشیاری و بیداری برملا نمی شدند. اون خیلی زود متوجه شد  کسانی که یک عمر دوست می پنداشتشون، وما کسانی  نبودند که  وانمود می کردند.
کیسی همزمان با تلاشش برای بیرون اومدن از این زندگی خفته و خاموش، هراسان از اینه که مبادا آنچه پس از نجات از این وضعیت در انتظارشه  چیزی بدتر و وحشتناکتر باشه
.
 نقد: میتونم بگم این کتاب یکی از بهترین رمان هایی بود که توی این چند وقت اخیر خوندم. رمانی با سوژه ای جذاب و تعلیقی بالا. طوری که حتی از یک کلمه اش هم نمیتونستم بگذرم و‌مشتاقانه میخوندمش:)
ژانر معمایی این رمان میتونه مخاطبان این ژانرو راضی نگه داره، مطمئنم با خوندن ای رمان یکی از طرفدارانش بشید چون واقعا رمانی فوق العاده س
شاید اولش کمی گیج بشیدو یا حوصلتون سر بره، ولی قول میدم بعدش حتی نتونین کتاب رو‌زمین بزارید، درست مثل من:)
در پس این کتاب پیام خیلی قشنگیه که ترجیح میدم خودتون بخونید تا بفهمیدش. ولی پیامی ساده وپر از مفهومه!
.
.
امیدوارم شما هم از خوندنش لذت ببرید=)

 


چقدر این روزا منتظر شنیدن یه خبر خوب هستم.دوس دارم یکی تو این بحبوحه، تو این وضعیت غیرقابل تحمل، تو این حال بد بیاد و بهم یه خبر خوب بده!

مهم نیست که اون خبر چی باشه! مهم اینه که بعد مدت ها کمی دلم آروم شه. لااقل میون سیل حوادث بد یچیزی باشه تا خنثی کنه کمی از اون تلخی هارو بشوره ببره

واقعا، شدیدا به شنیدن یه خبر خوب نیاز دارم

دقت کردین چقدر افسردگی و غم و غصه تو جامعمون زیاد شده؟ هر طرف که سرتو میچرخونی یه بدبختی رو میبینی! همه از دم درگیر غصه و درداشون.اگه یکی رو هم ببینم خوشحاله، بهش میگیم دیونه الکی خوش! میگیم حتما یارو چیزی زده.وگرنه خوشی که به ما نیومده

این ناراحتی زده قلم مارو خشده، واقعا الان خیلی دلم میخواد بنویسم! هر روز داستان بنویسم، پست بزارم وبلاگ. ولی هرچی فک میکنم چی بنویسم هیچی به ذهنم نمیرسه

انگار مخم قفل شده!!! 

نیاز به یه ریکاوری شدید دارم:( تنهایی نمیتونم از پسش بربیام! چون از لحاظ روحی روانی خیلی ضعیفم. نمیدونم واقعا چیکار کنم.

 

+سلام، خوبید؟ خوشید؟ شما این روزا مشغول چه کاری هستید؟ کرونا شمارو هم درگیر کرده؟ ای کاش این بیماری هرچه زودتر تموم شه بره:( واقعا خسته شدیم از بس خودمونو قرنطینه کردیم

+ امروز چقدر شبیه روزای جمعه سخیلی دلگیره


وقتی عصبانی هستی خفه خون بگیر

وقتی عصبانی هستی خفه خون بگیر

وقتی عصبانی هستی خفه خون بگیر

وقتی عصبانی هستی خفه خون بگیر

وقتی عصبانی هستی خفه خون بگیر

وقتی عصبانی هستی خفه خون بگیر

وقتی عصبانی هستی خفه خون بگیر

خفه خون بگیر، خفه خون بگیر، خفه خون بگیر.

میدونی چرا؟؟؟؟

چون حرفایی میزنی که یه عمر پشیمونی برات دارن.حرفایی میزنی که با هزارتا عذرخواهی هم نمیتونی جمعش کنی چون فقط دل میشکنی، دل!!!!!

پس یادت باشه

وقتی عصبانی هستی، خفه خون بگیر:)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

متین آکدولگر Peter طراحی سایت و سئو Shelly عاشق کتاب عمران و معماری آموزش طراحی سایت زندگی به سبک من باربری اوکی بار دياگ|انژکتورشور|بالانس|لاستيک درار|جک|نيتروژن|ساکشن روغن