دلم میخواد تک و تنها برم یه روستای دور افتادهکسی نباشه فقط خودم باشم و خودم!! نه گوشی باشه نه اینترنت و نه هیچ چیزی که منو به جاهای دیگه متصل کنه.
دلم میخواد دلتنگی هامو، ناراحتی هامو، زخم هامو بغل کنم و ببرم به اون روستا.
یه خونه کوچیک و نقلی با یه حیاط بزرگ داشته باشم. یه چند تا مرغ و خروس و اردک بخرم و ازشون نگهداری کنم. یه گربه کوچولویی که تو روستا سرگردونه رو با خودم به خونه بیارم واون بشه دوست من!
شبا دوتا بالش جلوی شومینه بندازم و با یه کتاب بشینم اونجا و به صدای سوختن هیزم گوش کنم. کتابم روکه خوندم با گربه کوچولوم برم بخوابم. صبح زود بیدار بشم صبحونم رو بخورم و برم به مرغ وخروس ها دون بدم. لباسمو عوض کنم وبا گربه کوچولو ببرم یه باغچه گل تو حیاط درست کنم.
غروبا یه لیوان چایی بردارم وبرم روی پله ها بشینم وبه خورشید قرمز زل بزنم. فکر کنم وفکر کنم و فکر کنم. بعد برم دفتر و قلمم رو بیارم و شعر بنویسم، ترانه بنویسم
این روزا دلم عجیب میخواد از همه آدما دور باشم. با کسی حرف نزنم وکسی هم کاری به کارم نداشته باشه. افسردگی چنگه های تیزش رو تا ته توی گوشت تنم فروکرده. جوری که هیچوقت نمیتونم از اون حس خلاص شم.
دلم مرگ میخواد. تا حالا شده دلتون مرگ بخواد؟ چند روزیه دلم مرگمیخواد. قبلا از مرگ میترسیدممرگ برام یه قیافه کریهی داشت که ازش میترسیدم، اما الان.نه!
ناامید نیستم ولی انگیزه ای برام باقی نمونده.هرچقدر سعی میکنم خودمو گول بزنم و بگم باید واسه آیندت بجنگی ولی خیلی اوقات کم میارم.شاید یه آدم ضعیف باشم.
+ خودمم نمیدونم چی نوشتم!!! چون بدجوری شوکه شدم!!!! تازه خبر رسید که یکی از اقواممون به علت تصادف فوت کرده. اون هم یه مرد جوانی که صاحب دوتا دختر کوچولو بود.
خدا به همسرش صبر بده:( خدا به خونوادش صبر بده
درباره این سایت